استادی!
نوشته شده توسط : هادی تات

اولين روزي كه استاد شدم!

توي خونه نشسته بودم . از بيكاري لم داده بودم، تخمه ميشكستم و فوتبال نگاه مي كردم كه تلفن زنگ زد. پسر عمه ي گرام بود كه در به در دنبال كار مي گشت.پرسيدم چي شد بالاخره كار پيدا كردي؟       گفت :آره دو تا!

خلاصه توضيح داد كه هم زمان دو تا كار براش درست شده ،يكي استادي حق التدريس، يكي كار توي بانك و چون شغل اول شريف تره و شغل دوم مايه تيله دار تره شغل دوم رو انتخاب كرده بود و باز چون براي شغل اول قبلاً تعهد داده بوده از من خواست كه بجاش برم استاد بشم! اوه عجب پيشنهادي!

ازم پرسيد: دوشنبه و سه شنبه ها وقتت آزاده؟ به مگس هايي كه كشته بودم و جنازه شون كنار دستم افتاده بود نگاه كردم و گفتم مشغله كه زياد دارم اما چون تو ازم خواستي روت رو زمين نميندازم! و بدين گونه بود كه من استاد شدم! حالا كي بايد بيام؟ فردا! بعله فردا صبح راه افتاديم .

 مكان دانشگاه يك جاي بسيار پيچ در پيچ در كوچه اي يك متري و ضمناً داخل طرح شهرداري براي تخريب قرار داشت! خوب مطمئناً دانشگاه هاروارد از من براي تدريس دعوت نمي كرد. به اتفاق پسر عمه گرام به اتاق رئيس دانشگاه رفتيم. بعد از معرفي پرسيدم . از كي و به چه نحو در خدمتتون هستم؟ رئيس دانشگاه گفت : حالاً فعلاً بريد سر كلاس بعداً صحبت مي كنيم!حدود 10 ثانيه بعد به همراه پسر عمه گرام پشت در كلاس بوديم.

همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد .هول كرده بودم . پرسيدم: حالا اين كلاس چي هست؟چي بايد بگم؟ پسر عمه گرام گفت: برنامه نويسي كامپيوتره! گفتم: بابا من هوار سال پيش اين درس رو پاس كردم هيچي يادم نيست. جزوه هام هم همرام نيست. گفت : نترس بابا جلسه اول يه كم تاريخچه كامپيوتر و از اين چيزا بگو تا هفته بعد! زد به پشتم گفت خداحافظ و رفت.

حالا من مونده بودم و يك در كه پشت اون موجوداتي ناشناخته انتظارم رو مي كشيدند. كارهايي كه بايد انجام مي دادم رو با خودم مرور كردم. در رو باز مي كنم ، نگاهي به جمع مي كنم ، ميرم پشت ميز و ميگم سلام عزيزان من! نه خيلي صميميه ، سلام دوستان بهتره! ولي من كه دوست اونا نبودم همون سلام خالي بگم بسه! خوب ساده است. نفس عميقي كشيدم . دستگيره در رو چرخوندم.

حدود بيست سي جفت چشم متعلق به كله بيست سي دانشجو به من خيره شده بود. مي خواستم برگردم عقب اما راه برگشت نداشتم . بايد ادامه مي دادم. نفسي كه بيرون كلاس كشيده بودم رو آروم دادم بيرون اما بيرون نمي اومد. گير كرده بود ! بايد ميگفتم سلام اما لامسب دهنم پر تف شده بود، مي خواستم قورت بدم .اما اون نفسی كه قرار بود بياد بيرون جلوشو گرفته بود. عجب مخمصه اي ! تصميم گرفتم با همون وضعيت سلام كنم. صداي زوزه مانندي شيبه سلام از حنجره ام خارج شد. كلاس همه با هم به من سلام كردند. جالب بود تا بحال بيست سي نفر يكجا به من سلام نكرده بودند. احساس ميكردم تمام حركاتم زير نظره اما نبايد ضعف نشون ميدادم. خوب مرحله بعدي بايد پشت ميزم ميرفتم و مي نشستم. چهار قدم بيشتر فاصله نبود .

بابا اعتماد به نفس داشته باش چهار قدم رو كه ديگه ميتوني برداري. حركت كردم. يك...دو...سه...ها؟ چرا سقف كلاس داره دور سرم ميچرخه ؟ بچه ها دارن به چي ميخندن؟ مثل اينكه پام به سكوي جلوي تخته گير كرده بود و در حال زمين خوردن بودم. خودم رو كنترل كردم و زمين نخوردم بچه ها هنوز دارن ميخندن. عجب افتضاحي! شروع فوق العاده اي بود . استاد پا در هوا! ديگه از اين بدتر نمي شد. جهنم! دلمو زدم به دريا و شروع كردم به صحبت كردن .

 هرچي اصطلاح خفن انگليسي يادم بود رديف كردم:" امروزه آي تي یا اينفورميشن تكنولوژي خيلي مهمه".چشماي خيره و دهان باز بچه ها نشون ميداد كه تحت تاثير سطح علمي بالاي من قرار گرفته اند. پياز داغش را بيشتر كردم و ادامه دادم:" بله دنيا امروز تحت تاثير هاي تك،هاي اسپيد اينترنشنال نت وركه!" طفلكي بچه ها مثل بره رام شده بودند و مشتاقانه به سخنان گهر بار من گوش ميدادند. فك ام گرم شده بود . نمي دونم اين يك ساعت و نيم چطور گذشت. ساعت رو كه نگاه كردم ديدم وقت تمومه. آخيش بخير گذشت. تا كسي سوالي نپرسيده بود خداحافظي كردم و از كلاس جيم زدم. خودمونيم استادي هم كار آسونيه ها!

 





:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 12 / 6 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: